جدول جو
جدول جو

معنی پنجه کردن - جستجوی لغت در جدول جو

پنجه کردن
(وَطط)
ستیزه کردن. نبرد کردن. نزاع کردن:
هر که با پولاد بازو پنجه کرد
ساعد سیمین خود را رنجه کرد.
سعدی (گلستان).
سعدیا با ساعد سیمین نشاید پنجه کرد
گرچه بازو سخت داری زور با آهن مکن.
سعدی.
شاید ای نفس تا دگر نکنی
پنجه با ساعدی که سیمین است.
سعدی.
، پنجه در زمین فشردن. مجازاً، ثبات قدم نمودن:
نه در خسرو نگه کرد و نه در تخت
چو شیران پنجه کرد اندر زمین سخت.
نظامی.
، کنایه از قبض کردن و گرفتن باشد
لغت نامه دهخدا
پنجه کردن
پنجه افکندن، پنجه در زمین فشردن، ثبات قدم نمودن، قبض کردن گرفتن
تصویری از پنجه کردن
تصویر پنجه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
پنجه کردن
((~. کَ دَ))
نبرد کردن، درافتادن
تصویری از پنجه کردن
تصویر پنجه کردن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پیله کردن
تصویر پیله کردن
کنایه از دربارۀ مطلبی بیش از حد سماجت و پافشاری کردن، اصرار کردن، در پزشکی ورم کردن لثه، چرک و ورم کردن پای دندان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پناه کردن
تصویر پناه کردن
پناهنده شدن، پناه بردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رنجه کردن
تصویر رنجه کردن
رنجاندن، آزرده ساختن، رنج دادن، برای مثال هر که با پولادبازو پنجه کرد / ساعد مسکین خود را رنجه کرد (سعدی - ۷۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لنجه کردن
تصویر لنجه کردن
چانه زدن دربارۀ قیمت چیزی بعد از ختم معامله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پنبه کردن
تصویر پنبه کردن
رشته ای را باز کردن و به صورت پنبه درآوردن، کنایه از پراکنده کردن، متفرق ساختن، برای مثال پنبه کنم لشکرشان را چنان / کز تنشان پنبه شود استخوان (امیرخسرو - مجمع الفرس - پنبه کردن)، کنایه از نرم کردن، کنایه از عاجز کردن
فرهنگ فارسی عمید
(وَ عَ)
کنایه از گریختن و گریزانیدن. (برهان قاطع) (فرهنگ خطی). واریشتن. رشته را باز کردن بصورت پنبه، پریشان و پراکنده ساختن و متفرق گردانیدن. (برهان قاطع). متفرق کردن. (فرهنگ خطی) :
رای تو پنبه کرد سر بوالفضول را
کآگنده بود گوش قبول از ندای ملک.
اثیر اخسیکتی (از آنندراج).
پنبه کنم لشکرشان را چنان
کز تنشان پنبه شود استخوان.
امیرخسرو.
، کنایه از خاموش کردن. (برهان قاطع) :
چون بیاید مر ورا پنبه کنید
هفته ای مهمان باغ من شوید.
مولوی.
، دفع و محو کردن. (برهان قاطع) :
چو خواجه را اجل از ملک پنبه خواهد کرد
چه اعتبار ز پشمی که در کلاهش نیست.
اوحدی.
، منکر شدن. (برهان قاطع) (فرهنگ خطی) :
نیش در آن زن که ز تو نوش خورد
پشم در آن کش که ترا پنبه کرد.
نظامی.
، عاجز گردیدن. (برهان قاطع). عاجز گردانیدن. (فرهنگ خطی) ، نرم ساختن. (غیاث اللغات) ، نومید کردن:
از خود مکنم پنبه از آن پیش که پشم
این پنبۀ ناز برکشد از گوشت.
رزخالی سرخسی (از لباب الالباب ج 1 ص 219)
لغت نامه دهخدا
(تَ لَفْ فُ کَ دَ)
آزردن. آزرده ساختن. اذیت کردن. به تعب واداشتن. رنجه داشتن. رنجانیدن. رجوع به رنجه داشتن و رنجانیدن شود:
که باید که رنجه کنی پای خویش
نمایی مرا سرو بالای خویش.
فردوسی.
بدو گفت کای پهلوان سپاه
چرا رنجه کردی روان را براه.
فردوسی.
بدو گفت شاه ای خردمند مرد
چرا بایدم جان تورنجه کرد.
فردوسی.
غلامان گردن آورتر از مرگ خوارزمشاه شمه ای یافته بودند شمایان را بدین رنجه کردم تا ایشان را ضبط کرده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 358). ترا بدین رنجه کردم تا با تو بگویم. (تاریخ بیهقی).
خواب و خور کار تن تیره ست تو مر جانت را
چون کنی رنجه چو گاو و خر ز بهر خواب و خور.
ناصرخسرو.
خویشتن رنجه مکن نیز چو میدانی
که نخواهندت پرسید ز کردارش.
ناصرخسرو.
اگر جانت مرکب ندارد ز دانش
مکن خیره رنجه براه حجازش.
ناصرخسرو.
هرکه با پولادبازو پنجه کرد
ساعد سیمین خود را رنجه کرد.
سعدی.
چو تیغت ندارد زبان در مصاف
مکن رنجه تیغ زبان را به لاف.
امیرخسرو دهلوی.
- رکاب رنجه کردن به طرفی، عطف توجه کردن و راندن مرکب بدان طرف: بدان طرف رکاب رنجه باید کردن و آن ولایات با تصرف گرفتن. (ترجمه تاریخ یمینی).
- رنجه کردن قدم یا قدم رنجه کردن، رنجه ساختن پا. (از آنندراج). از سر لطف و نوازش رفتن به جایی. رجوع به رنجه ساختن پا ذیل رنجه ساختن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ دَ)
ناز کردن. رعنایی و ناز و غنج کردن. رجوع به غنجه و غنج شود:
نه لبسی نکو و نه مال و نه جاه
پس این غنجه کردن ز بهر چراست.
خفاف (از فرهنگ اسدی).
، فراهم کردن و گرد آوردن، سرشتن و خمیر کردن. (ناظم الاطباء). رجوع به غنجه شود، پختن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(پَ جَ / جِ یِ کُ)
آهنگی از موسیقی
لغت نامه دهخدا
(وَ)
پناه بردن. زنهار خواستن. التجاء. در حمایت کسی یا چیزی درآمدن:
چو کردم به دارای گیتی پناه
بدل شادمان گشتم از تاج وگاه.
فردوسی.
بکوشید و کردار مردان کنید
پناه از بلاها به یزدان کنید.
فردوسی.
آسمان سرگشته کی ماندی اگر
باثبات دولتت کردی پناه.
انوری.
عاجزی بود کرد با تو پناه
از بد روزگار بدگوهر.
انوری.
، پناه دادن:
دین و دنیا را تو کردستی پناه از اضطراب
ملک و دولت را تودادستی امان از اضطراب.
امیر معزی
لغت نامه دهخدا
پیشه کردن کاری را. حرفه خود ساختن آنرا شغل خویش قرار دادن آنرا آن صنعت ورزیدن: چو بشناخت آهنگری پیشه کرد کجازو تبر اره و تیشه کرد. (شا)
فرهنگ لغت هوشیار
غایب گشتن غیبت کردن محجوب شدن محجوب ماندن اغشا، روگرفتن پوشیدن روی با حجاب
فرهنگ لغت هوشیار
وصله کردن در پی کردن رقعه دوختن، سخت شدن پوست کف دست و پا سینه زانو و غیره بسبب تماس کار بسیار و راه رفتن مدام: یکی مشت در کارم از کینه کرد که همچون شتر سینه ام پینه کرد. (یحیی کاشی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیله کردن
تصویر پیله کردن
سماجت و پا فشاری کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکنجه کردن
تصویر شکنجه کردن
شکنجه دادن
فرهنگ لغت هوشیار
دو رنگ کردنسیاه و سفید کردن ابلق ساختن: عدل تو سایه ایست که خورشید را ز عجر امکان پیسه کردن آن نیست در شمار. (انوری)
فرهنگ لغت هوشیار
پناهیدن یا بکسی یا چیزی پناه بردن، پناه گرفتن بوی التجا ملتجی شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پویه کردن
تصویر پویه کردن
رفتن به نرم و نه بشتاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پوده کردن
تصویر پوده کردن
ثقل کردن، رو دل کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پسنده کردن
تصویر پسنده کردن
پذیرفتن قبول کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پشته کردن
تصویر پشته کردن
فرو ریختن قسمتهایی از سقف و دیوار قنات واریز کردن قنات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرسه کردن
تصویر پرسه کردن
بعیادت رفتن پرسش و تعقد کردن: (صحت ارخواهی در این دیر کهن خستگان بینوا را پرسه کن) (ابوالقاسم مفخری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنده کردن
تصویر خنده کردن
خندیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سپنج کردن
تصویر سپنج کردن
زندگی کردن، گذران کردن
فرهنگ لغت هوشیار
جان بخشیده به زندگی بازگرداندن حیات بخشیدن احیاء، از تنگدستی و فقر بیرون آمدن سامان دادن به کار کسی. زنده کننده احیا کننده محیی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاره کردن
تصویر پاره کردن
از هم دریدن شکافتن بریدن قطع کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غنجه کردن
تصویر غنجه کردن
ناز کردن رعنایی فروختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پناه کردن
تصویر پناه کردن
در حمایت کسی یا چیزی در آمدن زنهار خواستن پناه بردن التجا
فرهنگ لغت هوشیار
گریختن، گریزانیدن پراکنده ساختن متفرق گردانیدن پراکنده ساختن متفرق گردانیدن، خاموش کردن، دفع و محو کردن، منکر شدن، عاجز گردیدن، عاجز گردانیدن، نرم ساختن، نومید کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پخته کردن
تصویر پخته کردن
کامل کردن با تمام رساندن، مهیا کردن کسی برای اجرای عملی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پنبه کردن
تصویر پنبه کردن
((~. کَ دَ))
گریختن، پراکنده ساختن، خاموش کردن، منکر شدن، عاجز گردانیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از توجه کردن
تصویر توجه کردن
پرداختن به
فرهنگ واژه فارسی سره